^ادامه تر تر تر^
p⁵
'چند روز گذشت…
تمرینها بیشتر و بیشتر شد،
اما چیزی که بیشتر از همه عمیقتر میشد،
رابطهی بین ما بود.
با هر بار خوندن، هر بار نگاه،
یه چیزی توی نگاهمون شکل میگرفت که دیگه از حالت معمولی گذشته بود.
دیگه فقط یه همکاری ساده نبود…
من منتظر دیدنش میموندم. منتظر اون لبخند آروم، صدای یواش سلامش،
و اون لحظهای که کنارم مینشست و میگفت: «آمادهای؟»
بعضی وقتا تمرین، بهونهای میشد برای با هم بودن.
برای خندیدن، برای شوخیهای کوچیک،
برای سکوتهایی که بینمون شکل میگرفت و با هیچ حرفی شکسته نمیشد—چون همون سکوت، پر از حس بود.
و یه روز، درست بعد از یه تمرین طولانی،
همینطور که کنار هم نشسته بودیم،
قلبم تندتر میزد. حس کردم دیگه وقتشه.
وقتشه که بگم چی توی دلمه.
نفس عمیقی کشیدم، نگاش کردم،
و با صدایی که یه کم میلرزید گفتم:
ـ میدونی… تو برای من فقط یه همتمرینی نیستی.
من...
بیشتر از اون دوستت دارم. خیلی بیشتر.
و منتظر موندم... منتظر واکنشش،
اما مهمتر از اون،
این بود که بالاخره دلمو گفتم.'
"چند روزی گذشت..
توی این چندروز کلی تمرین کرده بودیم،
و هر تمرین باعث بیشتر شدن حس من به اون میشد...
احساس میکردم نباید اینطوری میشد، نباید حسم بیشتر از
یه دوست میشد!
اگر بهش بگم ممکنه از دستم دلخور بشه و دیگه حتی دوست معمولی هم نباشیم...
وقتایی که کنار هم بودیم، وقتایی که خنده های شیرینش رو میدیدم، وقتایی که سکوت میکردیم و به چشمای اقیانوسیش خیره میشدم
همشون برام حس خوبی دارن و همیشه یادم میمونن.
وقتی حرف دلش و زد، داخل شوک فرو رفتم!
با لکنتی که بخاطر شوک به وجود اومده بود لب زدم:
《ببینم..تو الان جدیای؟ یا داری شوخی میکنی؟!"
'لبخندم محو شد… اما نگاهم هنوز همونقدر مطمئن بود.
آروم سرمو تکون دادم و گفتم:
ـ نه، شوخی نیست.
من هیچوقت با حس و دلم شوخی نمیکنم.
یه مکث کردم. نگاش کردم که هنوز توی شوک بود…
و آرومتر ادامه دادم:
ـ میدونم شاید یهدفعهای بود، شاید فکر کردی نباید این حس شکل میگرفت…
ولی من از همون روزی که برگهم اشتباهی به دستت رسید،
انگار یه چیزی توی دلم روشن شد.
باورت نمیشه، ولی اون اشتباه، قشنگترین قسمت زندگی من شد.
کمی بهش نزدیکتر شدم،
صدام پایینتر اومد:
ـ نمیخوام چیزی رو خراب کنم.
فقط خواستم بدونی…
من کنارتم، توی همهچی.
و اگه حتی یه ذره هم حس تو مثل من باشه،
حاضرم برای این حس بجنگم…
آروم و بیهیچ عجلهای،
فقط کنار تو.
نگاهمون توی هم قفل شد…
و اون لبخند آرومی که زد،
به من فهموند که دیگه تنها نیستم.
که صدای من… بالاخره شنیده شد.'
'چند روز گذشت…
تمرینها بیشتر و بیشتر شد،
اما چیزی که بیشتر از همه عمیقتر میشد،
رابطهی بین ما بود.
با هر بار خوندن، هر بار نگاه،
یه چیزی توی نگاهمون شکل میگرفت که دیگه از حالت معمولی گذشته بود.
دیگه فقط یه همکاری ساده نبود…
من منتظر دیدنش میموندم. منتظر اون لبخند آروم، صدای یواش سلامش،
و اون لحظهای که کنارم مینشست و میگفت: «آمادهای؟»
بعضی وقتا تمرین، بهونهای میشد برای با هم بودن.
برای خندیدن، برای شوخیهای کوچیک،
برای سکوتهایی که بینمون شکل میگرفت و با هیچ حرفی شکسته نمیشد—چون همون سکوت، پر از حس بود.
و یه روز، درست بعد از یه تمرین طولانی،
همینطور که کنار هم نشسته بودیم،
قلبم تندتر میزد. حس کردم دیگه وقتشه.
وقتشه که بگم چی توی دلمه.
نفس عمیقی کشیدم، نگاش کردم،
و با صدایی که یه کم میلرزید گفتم:
ـ میدونی… تو برای من فقط یه همتمرینی نیستی.
من...
بیشتر از اون دوستت دارم. خیلی بیشتر.
و منتظر موندم... منتظر واکنشش،
اما مهمتر از اون،
این بود که بالاخره دلمو گفتم.'
"چند روزی گذشت..
توی این چندروز کلی تمرین کرده بودیم،
و هر تمرین باعث بیشتر شدن حس من به اون میشد...
احساس میکردم نباید اینطوری میشد، نباید حسم بیشتر از
یه دوست میشد!
اگر بهش بگم ممکنه از دستم دلخور بشه و دیگه حتی دوست معمولی هم نباشیم...
وقتایی که کنار هم بودیم، وقتایی که خنده های شیرینش رو میدیدم، وقتایی که سکوت میکردیم و به چشمای اقیانوسیش خیره میشدم
همشون برام حس خوبی دارن و همیشه یادم میمونن.
وقتی حرف دلش و زد، داخل شوک فرو رفتم!
با لکنتی که بخاطر شوک به وجود اومده بود لب زدم:
《ببینم..تو الان جدیای؟ یا داری شوخی میکنی؟!"
'لبخندم محو شد… اما نگاهم هنوز همونقدر مطمئن بود.
آروم سرمو تکون دادم و گفتم:
ـ نه، شوخی نیست.
من هیچوقت با حس و دلم شوخی نمیکنم.
یه مکث کردم. نگاش کردم که هنوز توی شوک بود…
و آرومتر ادامه دادم:
ـ میدونم شاید یهدفعهای بود، شاید فکر کردی نباید این حس شکل میگرفت…
ولی من از همون روزی که برگهم اشتباهی به دستت رسید،
انگار یه چیزی توی دلم روشن شد.
باورت نمیشه، ولی اون اشتباه، قشنگترین قسمت زندگی من شد.
کمی بهش نزدیکتر شدم،
صدام پایینتر اومد:
ـ نمیخوام چیزی رو خراب کنم.
فقط خواستم بدونی…
من کنارتم، توی همهچی.
و اگه حتی یه ذره هم حس تو مثل من باشه،
حاضرم برای این حس بجنگم…
آروم و بیهیچ عجلهای،
فقط کنار تو.
نگاهمون توی هم قفل شد…
و اون لبخند آرومی که زد،
به من فهموند که دیگه تنها نیستم.
که صدای من… بالاخره شنیده شد.'
- ۱۲.۶k
- ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط